فاطمه محسن زاده

ضجّه مي زنم و ناگاه در شوری اشك هايم تجزيه مي شوم :« هيس ‌! ساكت باش ! .» به خود نهيب مي زنم همه خوابند ، شايد هم مراعات حال همديگر را مي كنند و خودشان را به خواب مي زنند ! سرم ميان بالشت پر فرورفته است ، انگار در خلأ هستم ! سينه ام تير مي كشد . تير به قلبم مي خورد . اراده مي كنم  بلند شوم  ، نمي توانم ! تمام توانم را به كار مي گيرم ، نمي شود ! دست چپم كاملا كرخت شده است . چشم مي گردانم ، تاريكي مرا مي بلعد . مرگ دارد از من مي چشد . " هيس ! ساكت باش . همه خوابند نبايد بيدارشان كني ، روز سختي داشته اند . " به خود نهيب مي زنم .
       
              فقط شانه ی عريان و  دست چپم است ، مهتابی رنگ وصدای زنگ فرشتگان و ديگر هيچ ! حضور دارم ، امّا نيستم  ! پرده ی حرير سفيد ملايم ، ملايم تكان مي خورد ؛ پرده اي كه ابتدا و انتهايش معلوم نيست . از پس پرده، دستی از جنس نقره می آيد . روی دست ستاره باران است . از كف دست هاله ای از نور ساطع می شود . انگشتان ، رگ های برآمده ی روی دست ... چقدر آشنا هستند . مي شناسمش  .... دست اوست .  حالا با آن لحن مردانه ، با طمأنينه مي گويد : " هنوز برای تو زود است ، بگذار ببينم می توانم برايت كاری كنم يا نه ؟ " دست به شانه ام نزديك می شود . نور حائل دست نقره ای و شانه ام است . دست آرام ، آرام بر محور نور می گردد ، گويی نور را بر شانه ام می سايد .

           بيدارم ، به راحتي از جايم بلند می شوم . باورم نمی شود ، دست هايم را تكان می دهم ، حسّی تازه در رگ هايم  جاری می شود ، جوانه می زنم . خوشحالم كه صدايش را شنيدم ، آن هم در شب اول .

********
   
             پدر كنار حوض نشسته است و با شور و اشتياق ، چون كودكی كه تجربه ای تازه روحش را به تسخير در آورده ، ماجرا را تعريف مي كند . چين وچروك های صورتش پاك می شود و صدايش به دل می نشيند :« پسركی هندو در نوجوانی می ميرد و طبق رسمشان جسدش را می سوزانند ، امّا با فروكش كردن شعله های آتش همه می بينند سينه اش نسوخته است . تعجّب می كنند و چون از مادرش می پرسند ، می گويد : هر چه هست برمی گردد به سينه زنی مسلمانان برای حسينشان ، چون فرزندم از كودكی به تماشای آنها مي نشست  وگاه همراه آنها سينه مي زد». از پس عينك ذرّه بيني اش چشم هايش را مي بينم كه در اشك محو می شوند و فقط اشك می شوند و اشك ، چشم های نازنينش !

                  توی حياط ، فواره ی آب از ميان برگ های سبز درخشان و گل انارها  تا دل آسمان می رود و قطره قطره بر درختان فرو می ريزد ، غبار از سر و تن هر چه سبز است و قرمز می شويد و بر آب حوض موج هايی ايجاد می كند ، كوچك وبزرگ ، موج در موج !  گل انار هايی مأيوسانه خود را از درختشان می كَنند ، برايشان تفاوتی ندارد : خواه تن به آب بسپارند يا بر خاك باغچه فرو غلطند ! گاه به لطف نسيم  ، خنكای قطرات بر گونه هايم می نشيند ... آخ ! كه چه لذّتی دارد . نفس عميقی مي كشم ، حياط پر از عطر غروب است . وقت اذان می رسد . پدر از جا بلند مي شود ، دست راستش را بالا می برد و روی گوشش
 می گذارد. « الله اكبر ... الله اكبر ».  به « اشهد ان عليا ولي الله» كه می رسد ، آهنگ صدايش  رنگی ديگر می گيرد و لحنش می شود پر از عشق ، سرشار از صلابت ، لبريز از غرور و پايان اذان دعای هميشگی :« الهی! بر پدرم ، مادرم ، بر معلّمان ، متعلّمان ...» .

*********

                        قيامت است و قامت مردان سياهپوش . دست ها ، سينه ها ، زنجير ها ، شانه ها ، علم وكتل ، پارچه های رنگارنگ ، فانوس های خاموش ... نخل آينه گردان ... همه مي چرخند  و مي چرخند .  عرق سردی بر پيشانی ام نشسته است ... اوست ... پير راست قامت ... مياندار هیأت ... چه مردانه بر سينه مي كوبد و چه مظلومانه می گريد . اشك ، خيمه ها ، آتش ودود ! چشمهايم می سوزد . بر سينه می كوبم :« عشق حسين است چه ها مي كند .» خواهرم جيغ مي زند و ناگاه آرام می شود . از حال رفته است . كاسه ی آب می آورند . سكينه می گويد :« مهر بياوريد ، مهر تربت»! زنی گوشه ی چادر را با دندان گرفته است كه از سرش نيفتد . زير چادر روسری ندارد . دستش را در آب فرو می برد و با انگشتانش به صورت خواهرم آب می پاشد . مهرمی آورند . رويش نوشته :« تربت اعلا ، مال كربلا»  سكينه مهر را در آب فرو می برد و جلوی بينی خواهرم می گيرد :« زهرا جان ! الهی قربانت بروم ، بو كن ... بو كن  .»  زهرا چند نفس عميق می كشد . سينه اش بالا و پائين مي رود . مژه هايش به هم چسبيده و پلك هايش پف كرده و فرو افتاده اند . چشم می گشايد . خودش را جمع و جور مي كند و باز ديوانه وار با دو دستش بر سر وصورت می زند . رد ناخن هايش سه خط باريك خون می شود و از زير پوست گونه اش بيرون می زند . زن به سمت زهرا خيز بر مي دارد . روی پاهايش می نشيند و دستانش را محكم می گيرد و به سمت خود می كشد :« نكن ! به خدا راضی نيست .» چادر از سر زن می لغزد . گل های قرمز قالی سياه می شوند . زنان زير چشمی به او نگاه می كنند . سرش را نزديك صورت زهرا می برد . صورت سفيد و گوشتالودش با انبوهی از موهای آشفته ونامرتّب خاكستری و سفيد پوشانده می شود :« پدرت هميشه می گفت : دعا كنيد كه افتاده و محتاج ديگران نشويم ... به آرزويش رسيد .» آرزو جلوی چشمانم می رقصد . روترش می كنم . مادرش دستش را می گيرد : « بيا بنشين بچه ... ». سرم نبض می زند ، سنگين می شود ، دارد حالم به هم می خورد .  چقدر سردم است ! دكتر آمپول را توی سطل آشغال می اندازد : « برو خانه استراحت كن » . مست خوابم ، سست سست ! خدا كند بيدار نشوم . حتما يك كابوس بود ، درست مثل مرگ مادر .
زمزمه های  پدر در گوشم طنين انداز می شود . از همان روز كه مادرم را با دستان خويش در گور گذاشته بود ، گاه حزين و ملتمسانه مي خواند :« مرا  ببر كه مقامات عالی ات بينم /     چه سان به خانه آيم و جای خالي ات  بينم»   و اين اواخر : «عزيزم ، گفته بودی وقت گل مي آيی / گل عالم تموم شد ، كی مي آيی؟» فقط هفت روز ديگر به عيد نوروز مانده است. دستانش را بالا می آورد و با انگشت هايش، يكی يكی نام همدوره  ای هايش را می شمرد كه همه رفتند . بعد می خندد :« طفلكی ها ! دفعه ی اولشان بود .» قيافه ای حق به جانب می گيرد :« هی مي گويند مرگ ... مردن ... اين خبرها كه نيست . آدم كه نمی ميرد !»  عجب حال و هوايی دارد ! حسّی مبهم در وجودش موج می زند كه نمی شناسمش ، برايم تازگی دارد . می گويد :« رختخوابم را رو به قبله بيانداز» بغض می كنم . چشم هايم سرخ مي شود . به اتاق دخترم پناه می برم . روبه رويم قابی است سياه . مردی سر در خود فرو برده و سيگاری در دستش دارد . خطّی قرمز انگار به زور ، سياهی را شكافته :« روزگار غريبی است نازنين . » پدر سيگار را در شصت سالگی ترك كرده است ، می گويد :« اراده كردم و ديگر لب به سيگار نزدم ، از آن روز ده سال گذشته است . » قلبم از سينه بيرون مي پرد . بال بال زدنش تماشايي است . علی وارد اتاق می شود . شكسته شكسته می گويم « او ... او كه مريض نيست . اين چه حرفی است ديگر ؟!» علی مي خواهد آرامم كند :« بيخودی حسّاس شدی ، خب می خواهد رو به قبله بخوابد، چه اشكالی دارد؟ » . تشك را برايش پهن می كنم ، رو به قبله. می گويد :« مادرت از من چيزی نخواست كه در توانم نبود برايش فراهم كنم ، مديون من هستی اگر از همسرت توقّعات بي جا داشته باشی » . روی تشك
 می نشيند:« لا اله الا الله» . تكيه كلام هميشگی اش  است . به علی می گويد :« حساب و كتاب مالم را بكنيد . من طاقت ندارم آن دنيا نقره داغم كنند .»  اموال يك كارگر ! حساب و كتاب مالش پاك پاك است .  


*********

         ديشب اصلاً نخوابيدم . دخترم روی سينه ی آقا جونش نشسته است : « يه قصّه ی ديگه... يكی ديگه.» معصومانه می گويد :« من كه درس نخونده ام ، فقط قصّه ی مرد و نامرد را بلدم ».  گل نازاصرار مي كند :« خب ! بگو ... يه بار ديگه»  بعد صورت آقا جون را ميان دست های كوچكش مي گيرد . می گويم :« آقا جون را اذيّت نكن »  و كنار پدر می نشينم تا با او حرف بزنم ، درد دل كنم  و خودم را لوس كنم كه :« بابا  شنیدم  دعای پدر در حقّ فرزند، حتماً اجابت می شود ، برايم دعا كن . » و او با دعايش ، مثل هميشه ، معجزه كند . گل ناز می گويد :« آقا جون خودم هست !» پدر می خندد ، گل ناز را روی سينه اش می فشارد :« مثل اين كه قبل از اين كه آقا جون تو باشم ، بابای او بودم .» می گويم :« بابا ...! يادتون هست گفته بودم : تست بازيگری دادم ، قبول شدم ؛ حالا يك كار با حقوق عالی به من پيشنهاد شده است . نويسندگی صرف نمی كند، ویراستاری هم بدتر: مریضی بهتر از بیمارداری / نوشتن بهتر از ویراستاری ، نبايد اين موقعيّت را از دست بدهم» .  به پهلو مي چرخد و دستش را روی زانویم می گذارد : « اگر چشمت پيش خدا باشد ، همه ی كارهايت درست می شود ، امّا اگر چشمت به بنده  ی خدا باشد ، كارت زار زاره» . مي گويم :« نمي دانم چه كار كنم ؟»  مي گويد :«هر كاری دوست داری بكن . دل آدم هيچ وقت به آدم دروغ نمی گويد ، ولی نوشتن و ویراستاری، اگر هم چيزی نداشته باشد ، خيلی بهتر از بازيگری است . همه چيز كه در پول نيست ، تازه گاهی همين پول های كم، بركتش بيشتر از در آمد های ميليونی است » . دلم آرام می گيرد . آرام می گيرم . دل آدم كه هيچ وقت به آدم دروغ نمي گويد .
   
           صداي زنگ مرا به خود می آورد . دامادمان است . می گويد آمده پدر را با خود ببرد . لب بر لب پدر می گذارم . می بوسمش . دستانش سرد است ، مثل يخ . اورا می برد . ديگر نمی بينمش .

********
          
ـ مجلس عزاداری يكی از پير غلامان امام حسين (ع) است ، محمود آقا . او يك بار به من گفت : حاج آقا! هر جا رفتم سر كار ، بيشتر از حقوقی كه به من می دادند ، زحمت میكشيدم تا پولی كه به خانه می برم ، حلال حلال باشد . آآآآی ی مردم ! لقمه ی حلال ... زهد با نيّت پاك است نه با جامه ی پاك   /  ای بس آلوده كه پاكيزه ردايی دارد ...
 به ستون مسجد تكيه مي دهم . روضه خوان ها و مردم می آيند و می روند . بيشترشان را خيلي وقت می شود كه نديده ام ، اصلاً بعضی هايشان را به جا نمی آورم . آمدند ، حالا چرا ؟! نمي دانم نفر بعدی كيست كه غزل خداحافظی را بخواند و باعث شود همه دور هم جمع شوند و ديدارها تازه گردد !
       دخترم در آتش مي سوزد . ناگهان از جا بلند مي شود . رمق راه رفتن ندارد :« آقا جون اينجا هستند ». آرام او را در آغوش می گيرم . مي سوزم . صورت كوچكش زرد زرد شده است ، پرنده ی كوچك من ! لب هايش خشكيده است :« آقا جون اومدند اينجا » نمی دانم چه بايد بگويم :« خب ؟» چشمانش را می بندد : « گفتند من تا امروز سه تا قصّه ی تازه ياد گرفتم .»  سريع می پرسم :« چه قصّه هايی ؟ برايم تعريف می كنی ؟» اشك از چشمان ناز گل روی گونه هايش جوی می كشد و در حالی كه آن را مزه مزه می كند ، می گويد : « نمی خوام ... برو گمشو »!

          سوم اوست و من سه روز است كه گمشده ام . پسرك خم می شود . كف دستم را به طرفش می گيرم . گلاب پاش سفيد است و رويش تصوير سه گل سرخ خود نمايی می كند . گلاب از لا به لای انگشت هايم روی چادرم می ريزد . دستم را روی سينه ام می مالم . ريه هايم پر از گلاب می شود . صحبت از سفارش سنگ است :« گرانيت با هوای يزد می سازد ؟ مرمر چطور ؟ می شكند ؟ قيمتش ؟ آبرومند باشد ....»  او برای هميشه رفته است ،  ديگر چه فرقی می كند ؟ آقا می آيد ، اسم دارد :« سيّد كاظم» ،  ولی پدر« آقا»  صدايش  می كرد  و« سيّدنا » .  او عاشق سادات بود . آقا می گويد :« آشنا دارم ، فقط نوشته ی روی سنگ را بايد آماده كنيد .»  نگاه ها متوجّه من می شود . كاش ادبيّات نخوانده بودم  . انگار طوق لعنت است .

       تقريباً تمام كارهايم را انجام داده ام . همه جای خانه برق می زند ، امّا باز هم سرم شلوغ است ! همه چيز بايد مرتّب باشد . امسال خواهر و برادر بزرگ ترم گفتند كه سال تحويل پيش ما نمی آ يند . پدر هفته ی پيش می گفت :« چه خبر از خواهر ، برادرت ؟ مثل اين كه گفتند امسال به يزد نمی آیند .» . چشمانش پر از اميد است . دلم نمی آيد حرفش را تصديق كنم . نمی دانم چطور می شود ،  ناگاه می گويم :« امسال همه اشان می آيند .» در را باز می كنم و قدم به حياط می گذارم . يك دسته گنجشگ ، كبوتر و فاخته به آسمان می پرند . چقدر پير مرد دل نازك است ! هميشه برای پرنده ها دانه می ريزد . بعداً از حرفی كه زدم، پشيمان می شوم : « اين چه حرفی بود ؟ مي دانی كه نمی آيند !»
                     دو روز به سال جديد مانده است . زنگ تلفن رشته ی افكارم را پاره می كند . گوشی را بر می دارم . شوهر خواهرم است :« بيا خانه ی بابا . » دلم هرّی مي ريزد . « ... تمام كردند . »  صدای ناله ام بلند مي شود ، تمام ! دخترم از راه می رسد . با خوشحالی، مقوايی به دستم می دهد :« مامان! ببين خاله برای همه ی بچّه های مهد از اينها داده ... عمو نوروزه .»  عمو نوروز سر تا پا قرمز پوشيده و دست و صورتش را سياه سياه كرده ، يك دايره هم توی دستش است . نگاهم روی سفيدی چشم عمو نوروز خيره می ماند . نمی توانم خودم را كنترل كنم . حالا با صورتی پر از اشك ، می خندم :« دست خاله درد نكند . چقدر قشنگه ! » دخترم متوجّه می شود : « مامانی! چرا گريه ، خنده می كنی ؟ » نمی دانم چرا هميشه عمو نوروز رقّت انگيز ترين جزء بهار ماست و چرا عمو نوروز اين قدر به نظرم تصنّعی مي رسد . می گويم : « هيچی ! چيزی نيست . » صورت ناز دختركم پر از غصّه می شود . او را در آغوش می گيرم :« ببين ...! عزيز دلم ... !آقا جون حال خوبی ندارند ، بايد بروند بيمارستان . » می دانم چقدرآقا جون را دوست دارد . به يا د حرف پدر می افتم : «  بچّه ها پاكند ... كاری نكنی اذيت بشود .»  بغضم می شكند . لباس مشكی ام را می پوشم . چقدر از رنگ سياه متنفرّم ! نگاهم را به ساعت می دوزم ، زمان كند می گذرد . ده دقيقه بعد علي هم می رسد . دخترم عمو نوروز را بر می دارد و به طرف پدرش می دود :« ... بابايی! برويم لوازم هفت سين بخريم ... بابايی ... ماهی  »! نگاه علی به من می افتد ، مات و مبهوت می پرسد : « چی شده ؟! » انگار غصّه ها ی قرنی را بر شانه های ناتوانم گذاشته اند . باز هم می شكنم و در خود فرو می ريزم . حالا ناله های علی :« بابا ... بابا » و فرياد دختركم در هم می پيچد :« بابايی ... »  .
                      به خانه ی پدر مي رسم : خانه ی كودكی هايم ، خانه ی بلوغ ، خانةه ی عشق ، لحظه های ناب تكرار نشدنی ، خانه ای كه درآن  دوست داشتن را آموختم و دوستش دارم ؛ با آن حوض و درخت های انارش و تكّه ای از آسمان كه هميشه آبی آبی  بوده است . پدر آرام رو به قبله خوابيده است . تصوير رؤيايی كه چند شب پيش ديدم بر ذهنم جان می گيرد : پدر بر قلّه ای بلند و سرسبز، كنار تابوت مادر زانو می زند ، دو دستش را بر لبه ی تابوت می گيرد . صورتش را نزديك صورت مادر می برد و آرام آرام با او حرف می زند . حرف هايش خيلی طول می كشد و من حتّی يك كلمه اش را نمی فهمم .
                   خودم را در آغوشش می اندازم ، ضجّه می زنم :« بابا ... ! منم ، مخمل بابا» ! هميشه با اين عبارت صدايم می كرد . بالای سرش تصويری از قبرستان بقيع است . لب بر لبانش می گذارم و می بوسمش . صدای خواهرم می آيد  :« همه ديشب تا يازده و نيم اينجا بودند ... خودش خواست جايش را رو به قبله پهن كنند ، امروز صبح هم كه من آمدم ....» خرد می شوم .
           خواهر و برادرم هم به يزد می آيند . صحبت از كفن است . يكی می گويد : « در سفرم به كربلا برای آقا محمود ، يك كفن با تمام لوازم آن آوردم ...» تابوت را به خانه آوردند و در جايی كه پدر خوابيده بود می گذارند ، رو به قبله . دنيا تيره و تار می شود . انگار يك نفرسريع و  محكم مرا به عقب می كشد . ميان جمعيّت به زمين می خورم . يكی بازوهايم را می گيرد ، تكيه گاهم می شود و بلندم می كند . خواهر زاده ام است . نبايد چشمهايم تيره و تار شوند . بايد از اين آخرين فرصت ديدار استفاده كنم . می بوسمش :« چه سان به خانه آيم و جای خالی ات بينم » او را می برند ؛ همان طور كه مادر را بردند . به دنبالشان می دوم . ديشب تا صبح باران مي آمد . زمين خيس خيس است . او را می آورند  در ميان كفنی از كربلا . می خواهند به خاك بسپارندش ، نزديك مادر . از خاكيم و به خاك باز مي گرديم ، نه ... از اوييم و به سوي او باز مي گرديم : «منزل نو مبارك » . می خواهم بمانم ، امّا نمی گذارند . زنی نزديك من می آيد ، نفرينم می كند : « هر چه خا ك اوست ، عمر شما باشد . » !
               شب اول است . در جای خواب پدر پار چه ای سفيد می گسترند . عكس او ، آينه ، دو شمع روشن و يك رحل قرآن . می گويند روحش امشب به اين جا می آيد . بی تابم و بی قرار ، حتماً به ديدار مان می آيد . حالا فقط شانه ی عريان و دست چپم است ،مهتابی رنگ و صدای زنگ فرشتگان و ديگر هيچ ! حضور دارم ، امّا نيستم  !
               دختركم صندلی را زير پايش می گذارد ، در يخچال را باز می كند : « آقا جون هميشه اين جا برايم كيك مي  ذاره ».  نشسته ام ، توان بلند شدن ندارم : « ببين ! گفتم كه آقا جون  را بردند  بيمارستان.» كيك را به من نشان می دهد :«  دروغگو ! ديدی كه بود .»  مات ومبهوت مي مانم .

                يك هفته مي گذرد  . گل ناز هنوز بي تابی مي كند . ديگر فهميده است كه آقا جون پيش خدا رفته است . به گفته ی روان شناس به او می گويم : " آقا جون تو آسمان است و ما را می بيند ؛ می توانی كارهای هر روزت را برايش تعريف كنی . " حالا گاهی اوقات مي رود توی حياط و به آسمان زل مي زند .

********
                 
چهلم اوست . هوا ملايم و آسمان صاف است ، امّا برف مي بارد . درختان شكوفه داده اند . رگه های صورتی، هنرمندانه بر  برگ های سپيدنشسته اند  و نشان از حياتی دوباره دارند . طبيعت سرمست از بهار است . گل ناز می گويد :« مامانی! آقا جون همراه برف ها پائين می آد ؟»  اشك در چشمانم حلقه می زند . صدای زنگ فرشتگان در گوشم می پيچد .

********
           

   هفت ساله هستم ، تقريباً هم سنّ گل ناز :« بابايی! چيزی توی گوشم صدا می كند .» دستش را نرم نرم روی آبشار موهايم می كشد و انگار كه می خواهد رازی را فاش كند ، آرام و آهسته می گويد :  «قديم قديم ها فرشتگان با آدم ها حرف می زدند و خيلیچيزها را به آنها می گفتند . بعضي از آدم ها شروع كردند به سوء استفاده از حرف های فرشته ها . حالا هر وقت فرشتگان با آدم حرف می زند ، ما صدايشان را اين طورمی شنويم ، مثل زنگ  .»  .



 

 

 

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا